خاطرات عکاس ماندلا و مبارزات ضد آپارتاید از آزادی ماندلا
دیوید ترنلی David Turnley عکاس برنده جایزه پولیتزر که در طول ۲۸ سال حضورش در آفریقای جنوبی، مبارزه مردم این کشور با آپارتاید را به تصویر میکشید و از زندگی نلسون ماندلا و هوادارانش مستندسازی میکرد، در روز درگذشت این رهبر مبارزات ضدآپارتاید از خاطرات خودش در روز آزادی ماندلا از زندان مینویسد.
ترجمه: شهاب شهسواری
روز ۱۰ فوریه ۱۹۹۰ زودتر از همیشه به رختخواب میروم، چرا که فردا یکی از تاریخیترین روزهای زندگی حرفهای من خواهد بود. امروز از یکی از دوستان و همکاران عکاسم تلفنی داشتم. به من خبر داد که متاسفانه انجمن عکاسان آفریقای جنوبی تصمیم گرفتهاست که آزادی نلسون ماندلا از زندان را به عنوان یک رویداد ویژه فقط با حضور پنج عکاس مستند کند و غیر از این عکاسها کسی مجوز حضور در برابر زندان را نخواهد داشت. من جواب دادهبودم که با کمال احترام به او اطمینان میدهم که به هر شکلی روز بعد حتما جلوی زندان خواهم بود، چرا که این لحظهای بود که دیدن آن برای همه جهان اهمیت داشت.
ساعت ۵:۳۰ دقیقه صبح روز بعد همراه با برادر دو قلویم پیتر ترنلی که او هم عکاس خبری است جلوی زندان ویکتور ورستر بودیم. تعداد دیگری از همکارانمان هم صبح زود خود را به آنجا رساندهبودند. به دو نگهبان آفریکنر (نژادی از شهروندان آفریقای جنوبی با اصالت اروپایی -م) نزدیک شدیم و خودمان را به آنها معرفی کردیم و خواستیم که کمکمان کنند. برای آنها توضیح دادیم که این روز، روز بسیار مهمی برای آفریقای جنوبی است و جهان باید شاهد تصاویر آن باشد. ما پیشنهاد دادیم تا یک محدوده مشخص با استفاده از طناب برای قرار گرفتن عکاسان خبری از سراسر جهان درست کنیم و به مقررات و آداب این رویداد احترام بگذاریم. نگهبانهای زندان هم تصمیم گرفتند که در این روز بزرگ تاریخی سخاوتمندانه برخورد کنند و به ما اجازه بدهند تا محوطهای برای عکاسان در مقابل در زندان درست کنیم. کم کم صدها خبرنگار و عکاس به محل رسیدند و بعد از اینکه ما برنامهمان را برایشان توضیح دادیم. همه در کنار هم در فضای محدودمان ایستادیم تا منتظر چند ثانیه دیدار با نلسون ماندلا پیش از آن باشیم که جمعیت به سمتش هجوم بیاورد و رهبر آینده کشور را از دید خبرنگاران پنهان کند.
بعد از نزدیک به ۱۱ ساعت ایستادن در محوطهای که برای خبرنگاران درست کردهبودیم، حدود ساعت ۴:۲۰ دقیقه بعد از ظهر، در حالیکه هلیکوپتر تلویزیون بر فراز محل پرواز میکرد ناگهان کسی را دیدیم که به در زندان نزدیک میشود. ناگهان درهای زندان باز شد، هیجان و آدرنالین ناگهان در رگهایمان جریان یافت، کسی که سمتمان حرکت میکرد نلسون ماندلا بود، یک دستش را مشت کردهبود و بالا بردهبود و با دست دیگرش دست همسرش وینی را گرفته بود. در همین حال بود که فریاد شادی از سراسر جهان بلند میشد. در طول چند ثانیه پیش از آنکه جمعیت هجوم بیاورد و ماندلا با کاروانش به سمت مرکز شهر کیپتاون حرکت کند، فرصت کردم ۳ فریم عکس با فوکوس بگیرم. سه فریمی که شادترین قابهای عکس زندگیام بودند.
بلافاصله سوار ماشین شدم و به صورت مجنونانهای رانندگی کردم تا بتوانم در طول یک ساعت مسیر در کنار کاروان خودروهای حامل ماندلا باشم. وقتی که به مرکز شهر کیپ تاون رسیدیم جمعیتی نزدیک به ۱۰۰ هزار نفر شهروند آفریقای جنوبی با هیجان منتظر بودند و ماشین مادیبا (نام قبیلهای نلسون ماندلا-م) را به لرزه در آوردند. کاروان از جمعیت بیرون رفت و به سرعت از آن دور شد. برای اولین بار در زندگیام احساس کردم که ممکن است زیر جمعیت له شوم. از روی شانههای جمعیت بالا رفتم و خودم را به بالکن ساختمان شورای شهر رساندم. احساس کردم که در موقعیتی اضطراری هستم و اگر مادیبا وارد شود من در موقعیتی نیستم که او را ببینم. در راهروهای ساختمان شورای شهر دویدم تا به پنجرهای برسم که از آن بتوانم بیرون را ببینم.
ناگهان روبرویم اسقف دزموند توتو، کشیش آلن بوزاک، والتر سیسولو (هم بند ۲۷ سال زندان مادیبا)، جسی جکسون و چند نفر دیگر را دیدم. معجزهوار از کمیته استقبال از ماندلا سر درآوردهبودم. همه مرا میشناختند و با لبخند به من گفتند داخل شوم و منتظر بنشینم.
کسی نمیدانست خودروی مادیبا بعد از مواجهه با جمعیت به کدام سو رفتهاست. در همان حال جمعیت هیجان زده و منتظر در مقابل ساختمان فریاد میکشید، ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد. اسقف توتو تلفن را برداشت. پشت خط مادیبا بود که توضیح میداد ماشینش را پس از مواجهه با جمعیت عظیم به بیرون شهر هدایت کردهاند. توضیح میداد که هجوم جمعیت پس از ۲۷ سال زندگی تنها در سلول زندان، مواجهه با چنین جمعیت چه اندازه برایش مشکل بودهاست. اسقف جواب داد: «بابا! (دقیقا همان واژهای است که در زبان محلی خوسایی به معنی بابا استفاده میشود و اینجا اسقف توتو برای مخاطب قرار دادن ماندلا از آن استفاده کردهاست.) باید بیایی و دست کم خودت را نشان بدهی. اگر نیایی ممکن است مردم شهر را به هم بریزند.» بعد از چند ثانیه سکوت اسقف گوشی را زمین گذاشت و با لبخند خبر داد: «میآید.» چند دقیقه بعد بدون اینکه کسی خبردار شدهباشد، خودرویش از در پشتی به ساختمان شورای شهر نزدیک شد. در پشتی باز شد و نلسون ماندلا داخل اتاق آمد. او با همه کسانی که در اتاق بودند دست داد. روحیه و اعتماد به نفس آدمی را داشت که انگار همیشه همینجا بودهاست.
مادیبا قد بلند و هیکل عجیبی داشت. حضورش بسیار قدرتمند بود. همه حاضران را به گرمی در آغوش کشید. اسقف توتو با قاشق به لیوانی زد. درست روبروی مادیبا پشت دیوار جمعیتی بود که دیوانهوار هیجان زده بود و خبر نداشت که مادیبا در این اتاق در کنار ماست. اسقف توتو که با چشمانی اشکبار به چشمان نلسون زل زدهبود، گفت: «باید به تو بگویم که تا چه اندازه در زندگیام اهمیت داری ...» بلافاصله همه افراد دیگر هم در اتاق به گفتن این حرفها به او ادامه دادند. مادیبا با احساس افتخار در برابر همه این جملات احساساتی قرار گرفت. به شکلی بود که میتوانستی وقار نلسون ماندلا را لمس کنی، وقاری که در هر ثانیه ۲۷ سال زندانش با غرور و افتخار برای رسیدن چنین لحظهای جمع شدهاست. همان لحظه نگاهی به ما انداخت.
گفت: «اگر اجازه بدهید و مرا ببخشید کاری هست که باید انجام دهم. مسیرش را طی کرد تا به پنجره برسد، وارد بالکن ساختمان شد تا برای مردم آفریقا و البته تمام جهان سخنرانی کند. اولین سخنرانی پس از ۳ دهه. در حالی که آفتاب در حال غروب بود دوستان و خانواده ماندلا کنارش روبروی پنجره ایستاده بودند، در مقابل جمعیتی که مشتهای گره کردهشان را در هوا بردهبودند و اشک از چشمانشان بر گونهها روان بود. جمعیت با سرود ملی «نیکوسی سیکللا» از رهبرشان استقبال کردند. او سخنرانی آن روزش را با جملاتی تمام کرد که ۲۷ سال پیش دفاعیتش را در مقابل دادگاهی که او را به اتهام خیانت محاکمه کرد و به حبس ابد محکوم کرد، تمام کردهبود:
«در طول زندگیام، خودم را برای مبارزه مردم آفریقایی وقف کردهام. من در برابر سلطه سفیدپوستان مبارزه کردم و در برابر سلطه سیاهپوستان مبارزه کردهام. من از ایدهآل جامعهای دموکراتیک و آزاد دفاع کردهام که همه افراد در آن با هارمونی و فرصتهای برابر زندگی کنند. این ایدهآلیست که من برای آن زیستهام و هدف زندگی بودهاست. اما اگر لازم باشد، این ایدهآلیست که من آمادهام برای آن بمیرم.»