«نه هر که آینه سازد ... »؛ در حاشیهی نمایشگاه رویارویی با نمایشگاهگزاری رهام شیراز
یکی از مجموعههایی که در گالری هپتا به روی دیوار رفته بود، مجموعهای بود از هدیه جمشیدیان، با عنوان «آب و آتش» که در آن جمشیدیان که خود را زنی میداند که حرفهاش عکاسیِ حرفهایست و در این پروژه از مردانی که در پارک برای او مزاحمت ایجاد کردهاند دعوت کرده تا وارد قاب او شوند.
مجموعه با این استیتمنت آغاز میشود:
زمانی رولان بارت در برابر تصویری از ژروم بناپارت قرار گرفت و در جملهای تاریخی که تقریباً تمام علاقهمندان به عکاسی آن را حفظ هستند، گفت: «من چشمانی را مینگرم که امپراتور را نگریستهاست.» و سپس درباره غلبه شوقی هستیشناسانه از این پدیده جدید بر خود سخن میگوید. بارت با
چنان دقت و شیفتگیای نسبت به عکس و عکاسی مینویسد که وقتی در قرن ۲۰ یا ۲۱ آن را میخوانی فکر میکنی مگر میشود پشت فشار دادن یک دکمه یک شاتر این همه فلسفه و این همه اندیشه وجود داشته باشد؟ او با تیزبینی خاص خود به یکی از مهمترین خصوصیات عکاسی اشاره میکند و میگوید که «آنچه عکس بینهایت بار تکرارش میکند، تنها یک مرتبه رخ داده است. عکس به گونهای مکانیکی آن چیزی را تکرار میکند که به لحاظ وجودی تکرار ناشدنی است». بنابراین آنچه از آن عکس میگیریم یا انتخاب میکنیم تا آن را در تصویر قرار دهیم برای همیشه در قاب تصویر ما گرفتار است و برای همیشه محکوم به تکرار یک لحظه، منجمد در یک زمان و در یک حالت، زندانی کوچک همیشگی ما.
جمشیدیان عکاسیست که بخشی از وقت خود را در پارک آب و آتش سپری کرده و به گفته خود «از خیل متلکها بیتصیب نبوده است» و بلافاصله به این اشاره میکند که متلکگویان را به حضور در کادر دعوت کرده اما نمیگوید چگونه؟ نمیگوید چطور آنها را راضی کرده یا به آنها چه گفته (حتی به صورت خلاصه). آیا به آنها گفته که تصویرشان قرار است در نمایشگاهی ذیل عنوان «آب و آتش» و با عنوان مزاحمان خیابانی به نمایش گذاشته شود، آن هم در کنشی عکاسانه؟ در زمانی بیپایان؟ در تکرار و در تکرار؟
جمشیدیان به عنوان عکاس به موضوع جالبی پرداخته است، موضوعی که همهی ما (زنان و دختران) هر روز و هر شب به آن گرفتاریم، نهتنها در پارک آب و آتش که هر جایی در این شهر. کسی یک بار گفته بود تهران شهر امنی برای زنان نیست و این گفتهایست بسیار درست. آیا تا به حال وقتی از روی پل عابری که دو طرف آن را با بیلبوردهای عظیم پوشاندهاند و مردی از مقابل میآید در دلتان حس امنیت داشتهاید؟ آیا وقتی در تابستان یا بهار باد مانتوی شما را کنار میزند سرخوشانه از باد ناگهان استقبال میکنید؟ چند بار راه خود را کج کردهاید تا از کنار یک یا گروهی از مردان عبور نکنید؟ مدتهاست جریانی در برابر چنین رفتارهای خشونتآمیزی علیه جسم و جان و روان زن به راه افتاده که از زنان میخواهد تا در برابر این آزارها ساکت نمانند. چشمانشان را به کفپوش خیابان ندوزند و در واقع خود را از موضع انفعال خارج کنند. از این جهت پروژهی «آب و آتش» ایده خوبی برای یک آغاز است، برای ایستادن در برابر آنان که شهر را به واسطه جنسیت خود از آن خود میداند.
اما ...
«آب و آتش» در جاهایی به خطا میرود. اول آنجا که خود را گرفتار کلمات میکند، کلماتی پیچیده در قالبهای سنگین و مخملین گفتمانهای جنسیتی که جمشیدیان تلاش میکند تا آن را در کمتر از دو خط نوشته و به نتیجه برساند(که قاعدتاً ممکن نیست) یا زمانی که اسیر رقص کلمات و بازی با کلمات و وسوسهی جادویی تقابل دوتاییهای جاودان (مرد/زن، خوب/بد، عکاس/سوژه، دوئل/دوئت) میگردد. دیگری جاییست که او دوربین را به دست میگیرد و پروژه را شروع میکند، جمشیدیان در استیتمنت خود به این نکته اشاره کرده که «با دعوتکردن متلکگویان به قابِ عکسهایم، تلاش کردهام رابطهی تهاجهی مردِ مسلط در برابر زنِ فرودست را که در فرآیند متلک بازتولید میشود، به یک گفتگوی دوجانبه و همتراز تبدیل کنم». اما اینجا همترازیای وجود ندارد و اگر هست تنها در ذهن و خیالات عکاس است، تصور جمشیدیان از «همترازی» در واقع از دوربینیست که به دست دارد، او با این مردان مزاحم گفتگو نمیکند بلکه دوربین را واسطهی خود و آنها قرار داده، اینجا دوربین نه وسیله گفتگو که به صورت ناخودآگاه به عنوان وسیلهای جهت برابر ساختن عکاس با مخاطب خود قرار گرفته است. اگر دوربینی نبود مخاطبی (مرد مزاحمی) هم نبود. در واقع این دوربین است که او("زن فرودست") را با مرد("مرد مسلط") یکی میکند، برابر میکند و برای لحظاتی ارزش و اهمیتی یکسان میبخشد. اینجا نیز بهای پذیرفته شدن جمشیدیان به جمع مردان، دوربین است و تصویری که ثبت میکند یا قرار است ثبت کند. مرد مهاجم لحظهای در برابر زن فرودست آرام میگیرد چرا که زن چیزی دارد که مرد میخواهد و بنابراین جمشیدیان نه تنها چیزی به گفتگوی جنسیتی اضافه نکرده که حتی در برابر آن تسلیم هم شده و پذیرفته تا ابزاری که به قول خودش او را از مرد متمایز میکرده در اختیار او قرار دهد. و نکته اینجاست که پس از انجام شدن عمل عکاسی او همان زن است و مرد همان مردی که تا یکی – دو ساعت پیش بود.
وقتی برای اولین بار عکسهای «آب و آتش» را دیدم یاد جملهی معروف shooting و shooting سونتاگ افتادم، احساس کردم زنی که هر روز در برابر خشونت قرار گرفته این بار دست به دوربین برده و خشونت را اینگونه پاسخ داده، میدانستم ویرجینیا وولف جایی نوشته بود «چقدر پیش آمده چون نمیتوانیم به کسی شلیک کنیم قلم به دست میگیریم؟" و سالهای سال بعد سونتاگ در «درباره عکاسی» نوشته بود «در هر شکل از استفاده از دوربین نوعی پرخاش و تهاجم ضمنی وجود دارد، این روزها عکاسی یک رسم اجتماعی و روشی برای مقابله با اضطراب و ابزار قدرت شده است.»
خواندن و به یاد آوردن این جملات از زنانی که هر کدام از آنها نه تنها به دلیل جسارت و قدرت قلمشان و رک بودن کلامشان در دنیای مردانهی اطرافشان تحسین میکنم انتظار مرا از این کارها بالا برد، البته از هدیه جمشیدیان نه انتظار دارم ویرجینیا وولف باشد، نه سوزان سونتاگ و نه حتی نوآ جانسما که با مزاحمانش سلفی میگیرد. نکتهی درخور توجه در مورد عکسهای جانسما این است که خود را با صورتی سنگی در عکس میگنجاند در حالی مزاحمان او سرخوشانه در مقابل دوربین او ژست میگیرند، چیزی در آنها تغییر نکرده، احتمالا در همان لحظه هم مشغول متلک گفتن به عکاس بودند اما جانسما انتخاب کرده که به واسطهی قرار دادن خود درون این عکسها خود را از انفعال خارج کرده و به بخشی از تصویر تبدیل کند و بگوید این منم و این دنیای اطراف من است، ببینید، همهی شما به این دیوانهخانه دعوتید، من از این کادر نمیگریزم، من به این مزاحمان فرصت نمیدهم تا از این ۱۵ دقیقه شهرت با خیال راحت استفاده کنند. حضور جانسما در عکسهایش همان کاری را میکند که قرار بوده استیتمنت جمشیدیان با عکسها انجام دهد و نتوانسته و تنها متنی آهنگین است از کلمات هم وزن.
از جمشیدیان انتظار دارم خودش باشد و خود را در میان کلمات آهنگین گم نکند، در عکسهای او نه دوئلی وجود دارد و نه دوئتی. این عکسها در خود هیچ کنشی ندارند که بیننده را به درون خود بکشند، بینندهای که معمولا خیلی حوصله خواندن ندارد عکسها را سرسری نگاه میکند و میگذرد و آنکه متن را هم میخواند از این زندانی کردن همیشگی این مردان در قاب عکسها نکتهی خاصی دستگیرش نمیشود فقط اینکه اینها مزاحمان خیابانیای بودهاند که عکاس آنها را راضی کرده تا از آنها عکس بگیرد. همین و لاغیر. این عکسها چیزی به بیننده اضافه نمیکنند.
هدیه جمشیدیان خود به شدت بر سنتشکنی فرمی عکسهایش تکیه دارد و آن را در زدن فلاشهای شارپ، چرکیهای روی عکس میداند و آن را هم ارز با سنتشکنی اجتماعی میداند. اما چگونه؟ عکاس در این مورد چیزی نمیگوید. آیا صرفا چون مزاحمان خیابانی را به درون کادر کشانده این یک سنتشکنی اجتماعیست؟ اگر چنین است و عکاس به سنت شکنی اجتماعی علاقه دارد شاید بد نباشد نگاه دوبارهای به عکسهای دایان آربوس و کاوه گلستان از شهر نو را بیاندازد. (به خصوص عکسهای آربوس که فقط فلاشهای شارپ و صورتهای دفرمه و آدمهای غریب نیستند.)
اما سنت شکنی فرمی عکاسی ...
فلاشهای شارپ، چرکیهای روی عکس و دیگر چیزهایی که عکاس ظاهرا فکر میکند لازم نیست به آنها اشاره کند تنها عناصر تشکیل دهنده «سنت شکنی فرمی عکاسی» نیستند.
هر چند این عبارت خود برای خود عبارت نامفهوم و ناکاملیست اما سالهاست که از آن برای توصیف بخشی از تاریخ عکاسی جهان از آن استفاده میکنیم. در نیمهی دوم دهه ۵۰ میلادی نگاه بسیاری از عکاسان به جامعه و زندگی اجتماعی تغییر کرد. یکی از درخشانترین مثالها در این حوزه رابرت فرانک است که تصاویرش از آمریکا محکوم به مخدوش کردن تصویر واقعیت شد. تصاویر او وضوح دقیقی نداشتند و ترکیبهای نامتعادلی به نمایش میگذاشتند، آمریکای فرانک آمریکای سیاه و سفید پر کنتراستی بود که به مذاق بینندگانی که تصاویر رنگی و درخشان تبلیغات تلویزیونی را میدیدند خوش نمیآمد. او محرک نسل جدید عکاسان آمریکایی و خود و کتاب «آمریکاییها»یش چیزی با عنوان سبک شخصی را در عکاسان آن دوره و دورههای بعد تقویت کردند، نوعی سبک و نگاه شخصی رها از قواعد که آن را به خوبی در کارهای آربوس، وینوگراند و به خصوص فریدلندر میبینیم. عکاسانی که ایرادهای عکاسی و سوژههای خود را با جان و دل پذیرفته و از آنها عکس گرفته بودند. اما هر کدام از این عکاسان قواعد بازی و تاریخ را میدانستند و به واسطهی دانشی که داشتند توانستند مرزها را بشکنند و به قولی به «سنت شکنی فرمی» برسند.
این روزها در زمانهای زندگی میکنیم که مرزها اهمیت و وضوح خود را از دست دادهاند و در هنرهای بصری با خط کش و مداد به دست ایستادن و تفکیک دقیق و جزء به جزء سبکها از هم نه تنها غیرممکن که تا حدی بیمعناست. اینکه یک عکاس از خصوصیاتی که عموما در عکاسی ایراد محسوب میشوند در کارش استفاده کند غریب، عجیب و اشتباه نیست، اما غریب این است که همین عکاس در سال ۲۰۱۸ برای کار خود سبکی قائل شود و کارش را به واسطه فلاشهای تند و نویزهای روی عکس (که به صورت سنتی جزو ایرادهای عکاسانه است) سنت شکنانه بداند. اگر این سنتشکنی فرمیست هر روز هزاران هزار عکس در اینستاگرام آپلود میشود که در چنین قالبی میگنجند.
شاید اندکی تند رفته باشم اما انتظارم از مجموعهای با چنان ایدهای ورای چنین عکسهای بیدقتی بود. اگر عکاس حتی قصد داشته با اسنپشات و عکاسی کاندید تجربه کند باز هم این عکسها در این قالب نمیگنجند. ایدهی مجموعه ایدهی درخشانی بوده، اما پنداری عکاس هم وقت کافی برای اجرای کار خود نداشته و هم استیتمنت اهمیت بیشتری برایش داشته است.
هنوز این بخت را داریم که در دنیایی زندگی میکنیم که عکاسان بینظیری در آن زندگی میکنند که این «سنت شکنی فرمی» را میتوان به خوبی و حتی به شکلی آزاردهنده در کارهایشان دید، به عنوان مثال مارتین پار که کارهایش در هیچ قاعده و قانونی و چهارچوبی نمیگنجد و تا فکر میکنی خط فکریش را فهمیدهای با کار دیگری غافلگیرت میکند.
عکاسی از مسائل روز و دغدغههای هر روزهی مردم یک سرزمین ماندگار است و از این جهت مجموعه «آب و آتش» میتواند تنها به همین دلیل که سراغ چنین مسئلهای رفته و با افرادی که امنیت وجودی ما زنان را میگیرند سعی کرده تا وارد مکالمه شود بسیار ارزشمند است، اما به شخصه فکر میکنم عکاس میتواند این پروژه را بارها و بارها و فارغ از اسمها و کلمات و سبکها عکاسی کند. اگر صحبت از برابری زن و مرد حتی برای یک لحظه است این کار را نه با عاریهدادن دوربین خویش که با یاد گرفتن زبان مزاحمانش انجام دهد. و اگر میخواهد قانون و قاعدهای را بشکند بیش و پیش از هر چیز در آن قاعدهها استاد شود.
منابع:
۱-اتاق روشن / رولان بارت / ترجمه نیلوفر معترف
۲-دربارهی عکاسی/سوزان سونتاگ/ترجمه مجید اخگر
۳- اتاقی از آن خود / ویرجینیا وولف / ترجمه صفورا نوربخش
۴-کاغذ و آینه / ویلفراید باتس / ترجمه کیارنگ علایی
خسته نباشید نقد بجایی بود. راجب این مجموعه این سوال مطرح میشود که اگر ما تنها به ادعای عکاس مبنی بر متلک گفتن این افراد تکیه کنیم باز جایی در ذهنمان مخدوش خواهد ماند که تا چه اندازه میشود باور کرد که این افراد متلک گوئ هستند. چطور میشود پذیرفت که این ها رهگذرانی نیستند که با خواست عکاس در مقابل دوربین قرار گرفته اند. این عکسها با فرم عکاسی اش بیش از انکه ادعای برابری عکاس و سوژه را به میان کشد حسی از خشونت و تجاوز عکاس به سوژه را دارد.
بابکمدتهاست که عکاس ها ضعف در عکاسی را با فلسفه بافی پر کرده اند. از اهمیت استیتمنت نمیتوان هیچگاه گذشت اما این که به واسطه زور استیتمنت به یک مجموعه ارزش داده شود خود ماجرایی دیگر است.
خسته نباشید نقد بجایی بود. راجب این مجموعه این سوال مطرح میشود که اگر ما تنها به ادعای عکاس مبنی بر متلک گفتن این افراد تکیه کنیم باز جایی در ذهنمان مخدوش خواهد ماند که تا چه اندازه میشود باور کرد که این افراد متلک گوئ هستند. چطور میشود پذیرفت که این ها رهگذرانی نیستند که با خواست عکاس در مقابل دوربین قرار گرفته اند. این عکسها با فرم عکاسی اش بیشد از انکه ادعای برابری عکاس و سوژه را به میان کشد حسی از خشونت و تجاوز عکاس به سوژه را دارد.
بابکمدتهاست که عکاس ها ضعف در عکاسی را با فلسفه بافی پر کرده اند. از اهمیت استیتمنت نمیتوان هیچگاه گذشت اما این که به واسطه زور استیتمنت بخواهیم مجموعه ای را به جلو بکشیم مسئله ی دیگریست.
من به هر سه گالری سر زدم و در جلسات گفتگو و نقد و بررسی نمایشگاه رویایی شرکت کردم، بنظر من "مجموعه آب و آتش " بهترین مجموعه از رویداد رویایی بوده است، اینکه منتقد منحصرا یک مجموعه را در یک نمایشگاه گروهی برای نقد انتخاب کرده و بی رحمانه بر آن تاخته است برای من جای تعجب زیادی دارد، مقایسه و ارجاعات بی ربط به عکاسان خارجی و ضعیف دانستن استیمنت از موارد عجیب این نقد بود، اتفاقا یکی از نقاط قوت مجموعه آب و آتش ، استیمنت ساده و روان آن بود که هم برای مخاطب حرفهای عکاسی و هم برای مخاطبان عادی قابل فهم و استفاده بود .
مریم