مردی که آمریکا را شناخت (قسمت 1)
نیکولاس داویدوف مقاله ۱۳۹۵/۰۹/۰۸

مردی که آمریکا را شناخت (قسمت 1)

فرانک کنار پنجره می‌نشیند. پیراهن کار کهنه همیشگی و شلوار ساییده شده‌ش را بر تن دارد و صورتش اصلاح نشده است. او تصویرسازی است که به ظاهر خودش توجه نمی‌کند.

مترجم: محمد رضایی روشن

ماه مه گذشته (۱) رابرت فرانک، بزرگ‌ترین عکاس زنده جهان، به زوریخ بازگشت که طبیعتی آرام دارد و قطب اقتصادی سوییس به حساب می‌آید. وقتی هنرمندی به خاطر کسب اعتبار در حرفه‌اش سرزمین مادری‌ش را در دوره جوانی ترک می‌کند، و بعد از سال‌ها به آنجا باز می‌گردد، گریزی از احساسات آشفته نیست؛ این موضوع به خصوص درباره فرانک صدق می‌کند که در تصویرهای نمادینش از آمریکا درک عمیق پیچیدگی‌های انسانی قابل ملاحظه‌اند. می‌گوید: «این شهر را می‌شناسم اما حس می‌کنم غریبه‌ام.»

به سمت میدان مرکزی شهر رفتیم. همه جا فواره‌‌ها، مجسمه‌های مختلف و علایم طلایی فروشگاه‌ها دیده می‌شد. فرانک از نظم و زیبایی شهر متحیر بود. می‌گوید: «یک سوییسی‌ توی حوضچه‌ سکه نمی‌اندازد چون هیچ کم و کسری ندارد. آنها اعتقادی به چاه آرزو و از این قبیل چیزها ندارند. فقط فقیرها هستند که آرزو می‌کنند.» می‌خواهد سوار تراموا شود پس نگاهی به مسیرهای مختلف می‌اندازد. «معمولا بلیت نمی‌گیرم. این شهر به قدر کافی ثروتمند است.» توضیح می‌دهد هیچ وقت نگران بازرس‌ها نیست؛ و حالا هم کار خودش را می‌کند – آماده ماجراجویی است. «مسیر این را نمی‌دانم پس سوارش می‌شویم.» و سمت منطقه کارگری شهر رفتیم.

فرانک کنار پنجره می‌نشیند. پیراهن کار کهنه همیشگی و شلوار ساییده شده‌ش را بر تن دارد و صورتش اصلاح نشده است. او تصویرسازی است که به ظاهر خودش توجه نمی‌کند. خوش‌بنیه است و سال‌هاست که از جوراب، کلاه پشمی یا دست‌کش استفاده نمی‌کند. اکنون 90 سال دارد و در هوای سرد سوییس کت بلند نو و آبی رنگی پوشیده است. چشمان غمگینش به سختی حال درونش را نشان می‌دهد اما وقتی به بیرون، به شهر دوره جوانی‌اش زل می‌زند، هوشیار، مراقب ، شکاک و مشتاق به نظر می‌رسد. دوربین Olympus همراهش است.

رابرت فرانک، عکس از کتی گرانان، روزنامه نیویورک تایمز
رابرت فرانک، عکس از کتی گرانان، روزنامه نیویورک تایمز
 

او به سوییس آمده بود تا جایزه Roswitha Haftmann، گران‌ترین جایزه هنرهای زیبا در اروپا، را برای یک عمر دستاورد دریافت کند. فرانک به پول احتیاج ندارد، عکس‌هایش گران هستند و شیوه زندگی‌اش هم نسبت به سال‌های جوانی هیچ تغییری نکرده است. می‌گوید: «جوراب پوشیدن را کنار گذاشتم تا پول بیشتری برای تهیه کتاب داشته باشم.» چند سال پیش فرانک تابلوهای نقاشی که دوست فقیرش سانیو – وی بعدها از نقاشان مدرن و مشهور چین شد- در دهه 40 به او بخشود را فروخت و میلیون‌ها دلار دریافت کرد، اما چنین پولی مزاحمش بود پس بنیادی تأسیس کرد و تمام ثروتش را به آنها داد.

برای او فرقی نداشت تحسین شود یا نه. در دهه 60 وقتی آثارش مورد توجه قرار گرفت ناگهان از عکاسی ساکن (still photography) به فیلمسازی زیرزمینی تغییر رشته داد. ده سال بعد، با تمام فرصت‌هایی که دنیای هنر نصیبش می‌کرد از نیویورک گریخت و به دامنه کوهی بایر در شمال کانادا پناه برد. بعدها که موزه‌ها از او خواستند تا آثارش را به نمایش بگذارد یا وقتی دانشگاه‌هایی از جمله ییل سعی کردند به او مدرک‌های افتخاری دهند گفت کس دیگری را پیدا کنند و نپذیرفت. نن گلدین، عکاس، درباره او می‌گوید: «هیچ وقت درگیر حواشی شهرت نشد. همه او را به خاطر کارش می‌شناسند. او جایزه‌اش را از مردم گرفت.»

وارد محله فقیرنشین مهاجران شدیم که از محل کار پدرش، هرمان، دور نیست؛ پدرش در کار واردات رادیو و ضبط صوت بود و کابینت هم طراحی می‌کرد که از نظر فرانک افتضاح بودند. او دو حلقه فیلم همراهش آورد، با وجود این، مثل شخصی معمولی، در طول راه فقط به بیرون از پنجره زل زد. سال‌های جوانی یکی از مهارت‌هایش این بود که در کازینوها، سرویس‌های بهداشتی و آسانسورها ساکت بماند تا بتواند روی حال درونی آدم‌ها در مکان‌های عمومی مطالعه کند. به نزدیکی خط پایان که ‌رسیدیم ناگهان دوربینش را بیرون ‌آورد و عکس گرفت، اما من چیز به خصوصی ندیدم. فرانک به جرثقیل اشاره کرد که تیغه‌اش از زیر برج ساعت کلیسا در حال گذر بود: «زوریخ یعنی این. جرثقیل، ساعت، کلیسا و نظم» این تنها عکسی بود که آن روز گرفت.

رابرت فرانک و جون لیف در مابو، عکس از کتی گرانان، روزنامه نیویورک‌تایمز
رابرت فرانک و جون لیف در مابو، عکس از کتی گرانان، روزنامه نیویورک‌تایمز

60 سال پیش زمانی‌که در اوج بود سفرش از نیویورک را با فورد دست دوم شروع کرد. این سفر یک سال طول کشید و نتیجه‌اش شد «آمریکایی‌ها»، اثری که بُعد عمیق‌تر زندگی مردم را نشان می‌دهد. پیتر شیدال، منتقد هنری نیویورکر، آن را یکی از نخستین شاهکارهای آمریکایی در هر مدیومی می‌داند. فرانک امیدوار بود بتواند عواطف هم‌وطنانش را بیرون بکشد تا واقعیت و وهم را بیان کند- ثروتمند یا فقیر بودن، عشق ورزیدن یا تنها ماندن، پیری یا جوانی... این‌ها چه حالی را در آدم به وجود می‌آورد؟ به همین ترتیب سیاه پوست یا سفید پوست بودن؟ زندگی در جایی دورافتاده چطور، یا در شهری شلوغ؟ و اضافه‌کاری، خوابیدن در پارک، سیاسی یا اهل نیایش بودن...

کتاب با زنی سفیدپوست شروع می‌شود- کنار پنجره‌ای ایستاده که پرچم آمریکا آن را پوشانده است. رابین کلسی، مورخ عکاسی دانشگاه هاروارد، این اثر را- که در اینجا نشان‌دهنده شهروندی نادیده گرفته شده است – با صدای طبل شروع آهنگ «مثل یک خانه به دوش» از باب دیلن مقایسه می‌کند و می‌گوید: «بلافاصله هیجان‌زده می‌شوید.» تصویرهای بعدی هم تکان‌دهنده‌اند: چشم‌انداز صنعتی در بوت، مونتانا. پرستار سیاه پوستی که نوزاد سفیدپوست را در آغوش دارد یا طفل سیاه‌پوستی که دارد روی زمین کافه می‌غلتد. این معجزه هنر اجتماعی است: اندوه عمیقمان را بیرون می‌کشد و با ثبتشان به ما کمک می‌کند تا با ناشناخته‌های وجودمان روبرو شویم. می‌گوید: «مردم این کتاب را دوست دارند چون بدون هیچ بحثی حرف‌های ناگفته‌شان را بیان می‌کند.»

نخستین نسخه «آمریکایی‌ها»
نخستین نسخه «آمریکایی‌ها»

 

چارلستون، کارولینای جنوبی - 1955
چارلستون، کارولینای جنوبی - 1955
 
رژه ، هابوکان، نیوجرسی- 1955
رژه ، هابوکان، نیوجرسی- 1955
 
کافه‌ای در بووفرت، کارولینای جنوبی - 1955
کافه‌ای در بووفرت، کارولینای جنوبی - 1955

 

  1. این مقاله ۲ ژوئیه ۲۰۱۵ در نیویورک‌تایمز منتشر شد.

  2.  

  3. منبع: نیویورک تایمز

سلام . خیلی ممنون از این متن . دست مترجم و مدیریت سایت درد نکنه

---
عکسخانه:
ممنون از توجه شما.

مهدی