مردی که آمریکا را شناخت (قسمت ۲)
مترجم: محمد رضایی روشن
در شروع سفر به منطقه روستایی جی رسید، جشنِ چهارم ژوئیه (روز استقلال آمریکا) را آنجا گذراند و از دو دختر بچه عکس گرفت که لباسهایی به رنگ سفید پوشیده بودند و زیر پرچم بزرگ آمریکا میدویدند. میگوید: «پرچم بزرگ را واقعا دوست دارم. به نظرم مردم کشورهای دیگر مثل ما به پرچمشان افتخار نمیکنند.» فرانک این موضوع را، مانند چیزهای دیگر، از دو وجه میبیند. سرزمین بیگانه و مقتدری که احساسات نوستالژیاش را کنار میزند؛ و همچنین با کمی دقت متوجه میشویم پرچم پاره است و در کناره عکس پسرکی نیشخند میزند. این پرچم نازک در مجموعه «آمریکاییها» مخاطب را وادار میکند تا با دقت بیشتری تصویر صفحه بعد را ببیند، تصویری که بهترین اثر اوست.
سال 1955 از شهر نیو اورلئان گذشت و از مسافرانی که توی واگن برقی نشسته بودند عکس گرفت. در آن لحظه همه چیز از حرکت ایستاد تا فرانک بدون زحمت عکسش را بگیرد: سفیدپوستها جلو نشسته بودند و سیاهپوستها عقب! به گفته خودش جلوه سینمایی این صحنه او را جذب کرد: «5 نفر توی قابهای جداگانه نشستهاند.» مرد سیاهپوست ابروانش را بالا داد و همین باعث شد تصویر عمق پیدا کند. «بارها و بارها به خیابان نگاه میکرد.» بعد از قوانین جیم کرو(قوانین جیم کرو منجر به تفکیک سیاهپوستها و سفیدپوستها در آمریکا شد.) عکسهای زیادی گرفته شد و عکس فرانک هم این ظلم را به خوبی نشان میدهد.
واکر ایوانز معتقد است زمانی که فرانک به قلب آمریکا سفر کرد عکاسی مدیوم بیاهمیتی بود. موزههای هنری کمی در آمریکا از عکسها نگهداری میکردند و بیشتر تصویرها افراد را در وضعیت رسمی نشان میداد. البته در این میان آثار دوروتی لنگ استثناست. فرانک به نگاه دلسوازنه او احترام میگذارد اما مجموعه تصویرهای «جام غبارآلود» (Dust Bowl) را قوی نمیداند. میگوید: «من از طبقه پایین جامعه عکس گرفتم، افرادی که تا یک حدی میتوانستند پیشرفت کنند. مادرم میپرسید چرا همیشه از مردم فقیر عکس میگیرم؟ این حرفش درست نیست! من فقط به آدمهای پرتلاش علاقمندم، ضمنا به قانونگزارها همیشه بیاعتماد بودم.» امروزه چنین نگاهی، با حسابهای دیر پرداخت شده و خشونتطلبی و آشفتگی ایالات متحده، رواج یافته است. با نگاهی دوباره به عکسهای فرانک در مییابیم زمانی که هنوز اختلاف درآمد، آیفونها و ناامیدی وجود نداشت، او همه چیز را پیش از ماجراهای سلما، ویتنام و استونوال درک کرده بود.
فرانک در فضای غمانگیز دهه 30 بزرگ شد. هر لحظه از رادیو زوریخ سخنرانیهای هیتلر را پخش میکردند. «به یهودیها ناسزا میگفت و ما نمیتوانستیم رادیو را خاموش کنیم!» هرمان فرانک عکاس آماتور خوبی بود اما تهیه چیزهایی مثل قالی ایرانی و جگر غاز برایش ارجحیت داشت. «پدرم به خاطر پول با مادرم ازدواج کرد؛ آنها از این موضوع راضی بودند. وقتی پدرم روز خوبی داشت تا لقمه آخر شام را میخورد، بعد کیف پولش را در میآورد و به مادرم 100 فرانک سوییس میداد.» او مقاومت میکرد: «تأثیر بدی روی من گذاشتند. میخواستم فرار کنم.»
در 1947 با کشتی کوچکی به آمریکا رفت و دوستان خانوادگی به استقبالش آمدند. روز بعد میدان تایمز را به او نشان دادند. «ازدحام آدمها! اصلا به مکان شلوغ عادت نداشتم، در عوض آنها عاشق چنین جایی بودند. آنجا آمریکا بود!» یک بار توی کافیشاپ خانم پیشخدمتی ظروف غذا را روی میز میانداخت. در چنین لحظههای غیر رسمی و دموکراتیکی متوجه شد نیویورک شهر ایدهآلش برای زندگی است. «سیاه پوستها در پاریس هم بودند اما آنها را بیگانه میدانستند.. اینجا، در آمریکا، آمریکایی به حساب میآمدند. هیچ کجا چنین چیزی را نمیدیدی.» تنوع زیستی و وسعت آمریکا فرانک را هیجانزده کرد: «کشور پهناوری است، نسبت به سوییس خیلی بزرگتر است.» آزاد بود و میتوانست به مکانهای زیادی برود. همیشه تجربههای بینظیری را از سر میگذراند، از جمله آدمهای زیادی را دید که افسرده بودند. بعضیها مثل خودش اهمیت نمیدادند و پیش میرفتند اما بسیاری دیگر نه. روزهای اول که در نیویورک زندگی میکرد با شخصی آشنا شد که سابقا سرباز بود: «گرچه دیگر خدمت نمیکرد اما هر روز یونیفورم نیروی دریایی را میپوشید. از من خواست جایی را با هم اجاره کنیم. چند ماهی با او زندگی کردم. بیکار بود... دیگر هیچ یک از آن افراد نیستند.»
فرانک به عنوان عکاس تبلیغاتی در مجلههایی مثل Harper’s Bazaar مشغول شد و همزمان برای دل خودش اطراف نیویورک میگشت. هیچ وقت نگران بیمه شدن نبود؛ فقط کار میکرد. آن زمان بهترین جا برای کار مجله Life بود. هنری لوس، ناشر، به عکسهایی ساده و واضح علاقمند بود، به همین خاطر سردبیران Life همیشه آثار فرانک را رد میکردند. عکسهای او زندگی را پیچیده و پر از مشکل نشان میداد: «نظرشان را به عهده خودت میگذارم. آنها حرف اول و آخر را نمیزنند و کارشان هم متوسط است.»
مگنوم هم، به ریاست رابرت کاپا، آثار فرانک را رد کرد: «کاپا معتقد بود تصویرهای من خیلی افقیاند، در حالی که مجلات عمودی چاپ میشوند.» الیوت ارویت، عکاس، بعدها با فرانک آشنا شد و معتقد است: «پیش از فرانک این شیوه عکاسی وجود نداشت. به نظر ناشیانه میآیند اما در حقیقت این طور نیست. عکسهای رایج آن دوره ساده و از نظر تکنیک عالی بودند. آثار فرانک با همه آنها فرق داشت.» به نظر فرانک ایده هانری کارتیه-برسون، عکاس فرانسوی، درباره «لحظه نهایی» سادهانگارانه بود. او در جستجوی لحظههایی بود که به گفته خودش نمیتوانست توصیف کند.
فرانک راه خودش را میرفت و مسیرش به کشاورزان پِرویی، معدنچیان ولز و بچههای خیابانی فرانسه کشیده شد. از سبک خودش دست برنداشت و همین باعث شد بین او و دوستانش، از جمله ارویت، فاصله بیافتد. ارویت در اینباره میگوید: «در کاری که از من خواستند مسلط شدم. ما به استعداد و توانایی رابرت احترام میگذاشتیم و میدانستیم آدم سرسختی است و کوتاه نمیآید – گاهی کینه بعضیها را به دل میگرفت. دوستیمان قطع شد. به نظرم او فکر میکرد من راه اشتباه و غیرهنری را انتخاب کردهام.»
اواخر دهه 40 فرانک با مری لاکاسپایر آشنا شد که دانشجوی رقص و هنر بود. شاید چشمان روشن و چهره شادابش باعث شد مردی که دنیا را به صورت سیاه و سفید میدید جذبش شود. فرانک 9 سال از او بزرگتر بود: «او جوان بود، با وجود این به خودم گفتم چرا نه؟ دختر سرزندهای بود.» با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو فرزند شدند: پابلو، به یاد پابلو کازالس نوازنده ویولن سل و آندرا – اسم قایقی بود که غرق شد.» به قدری بدبین است که وقتی شوخی میکند متعجب میشوید.
آن طور که مری در مصاحبهای گفته بود به کمک مؤسسه اسمیتسونیان زندگی میکردند. «از هر نظر آشفته بودیم.» آنها در محلههای صنعتی پایین شهر میگشتند و وسایلی که مردم دور میانداختند را جمع میکردند تا خانهشان بدون اثاث نماند. فرانک و همسرش هنرمندان جوانی بودند که تلاش میکردند پدر و مادر خوبی هم باشند اما بیشتر اوقات پابلو و آندرا به حال خودشان رها شده بودند. فرانک میگوید: «حس میکردم برای این کار ساخته نشدیم. مری زن جوانی بود که میخواست کار کند و من دنبال کارهای خودم بودم. زندگی با من خیلی خیلی سخت و تقریبا غیرممکن بود.»
لینک مرتبط:
مردی که آمریکا را شناخت (قسمت ۱)
منبع: نیویورک تایمز