المپیک رویایی ولادیمیر پوتین را فراموش کن و نگاهی به سوچی واقعی بیانداز
ترجمه: شهاب شهسواری
درست آن طرف کوههایی که دهکده المپیک سوچی قرار دارد، قفقاز شمالی جای گرفتهاست. منطقهای شامل زنجیرهای از ۷ منطقه خودمختار که ساکنان آنها از ۳۰ ملیت مختلف هستند و به همین تعداد گوناگونی زبانی دارند. منطقهای بسیار بیثبات سرشار از گروههای جداییطلب، اسلامگرایان سلفی و البته تروریستهایی که برای طی کردن دورههای اموزشی به منطقه آمدهاند. تقریبا میتوان گفت همه رویدادهای مهم تروریستی روسیه، از جمله بمبگذاری ۲۰۱۰ متروی مسکو که باعث مرگ ۳۹ نفر و مجروحیت ۳۹ نفر شد، به گونهای در این منطقه ریشه دارند. (تیمورلنگ سارنایف یکی از بمبگذاران سال گذشته میلادی در ماراتن بوستون نزدیک به ۶ ماه در سال ۲۰۱۲ به داغستان و چچن در همین منطقه رفته بود، سفری که هنوز هم از جمله موارد تحقیقات افبیآی در آمریکا است.)
در جنوب قفقاز و درست هم مرز سوچی، گرجستان و دو ایالت جدا شده این کشور یعنی آبخازیا و اوستیای جنوبی واقع شدهاند. هر چند که گرجستان این هر دو کشور را بخشی از خاک خود میداند اما هر یک از آنها به تازگی تا حدی از لحاظ دیپلماتیک به رسمیت شناخته شدهاند، با این حال هنوز وضع تغییری نکردهاست. فقر و خشونت در این منطقه بومی شدهاست: در گرجستان نزدیک به ۱۵ درصد مردم بیکارند و گرداب مصرف مواد مخدر تزریقی کشور را به کام خود میکشد. برق در تفلیس، پایتخت گرجستان، جیرهبندی است و مناطق به نوبت قطع برق تحمل میکنند و همیشه در معرض بیبرقی قرار دارند. درست همزمان در سوچی استادیومها مانند سفینههایی فضایی که در شب پرواز کردهاند درخشان و روشن هستند، چهره تسلا بخش پوتین در تلویزیون ظاهر میشود که میگوید: «سوچی به تفرجگاهی با کلاس جهانی بدل خواهد شد.»
سورئال ممکن است یکی از کلماتی باشد که در موارد بسیاری از آن بیجا و بیمورد استفاده شدهاست. اما وضعیت سوچی در طول ۶ سال گذشته بدون شک سورئال است. یک کتاب عکس جدید با عنوان «پروژه سوچی: اطلس جنگ و گردشگری در قفقاز» این فضای غریب را از دورن مستند کردهاست. این کتاب که محصول همکاری پنج ساله بین راب هورنسترای عکاس و آرنولد فن بروگن نویسنده است، سوچی واقعی را با آدمهایی سرسختی که قفقاز را خانه خود میدانند به ما معرفی میکند.
سوچی یک شهر کوچک تفریحی در کرانه دریای سیاه است که غالبا به عنوان تفریحگاه ییلاقی تابستانهای روسیه شناخته میشود. اما این شهر روزگار بهتر را هم پشت سر داشتهاست. انتخاب این شهر به عنوان میزبان المپیک امروز زیر سایه این واقعیت که تا چه حد این شهر برای هجوم هواداران خارجی ورزش ناآماده بود، گم شدهاست. فن بروگن، یکی از دو مولف کتاب، سوچی را در حوالی سال ۲۰۰۹ اینگونه توصیف میکند: «فرودگاه همچون یک ایستگاه اتوبوس است، به شکل یک فرودگاه محلی در شوروی سابق و نه در حد یک مقصد بینالمللی سفر. یک جاده باریک آن را به ساحل بیپایانی پیوند میدهد که به سمت شمال غربی کشیدهاست. جاده باریک دیگری در میان کوهستان کشیدهشدهاست که آنچنان هولناک و پیچ در پیچ است که سالانه جان بیشمار انسان را میگیرد. سوچی شهریست ساحلی، بدون بندر تجاری. تمام کالاها از طریق همین جاده باریک، ولی شلوغ ساحلی جابجا میشوند، جادهای که برای تحمل چنین ترافیکی طراحی نشدهاست. نتیجه چیزی جز گرههای ترافیکی هر روزه و صف بیپایان خودروهای گرفتار در ترافیک نیست. برای بازیهای المپیک، همه زیرساختها و تسهیلات از نو ساختهشدهاند.»
در نتیجه سوچی شهری رونق یافتهاست. آپارتمانها و هتلهای نو آسمان را میخراشند. رستورانها، پیالهفروشیها و قهوهخانهها با سرعتی سرگیجهآور سر بر میآورند. نقشه جغرافیای تازه آزادراهها منطقه را تکه تکه میکند. اما بعد از بازیها چه خواهد شد؟ آیا چنین توسعهای بازسازی و شکوفایی مجدد اقتصادی را به ارمغان خواهد آورد؟ یا اینکه همه ساخت و سازهای نو به آسایشگاههای عظیم لنینی یا «مکانهایی برای پلورتاریا» بدل خواهند شد که نمونههای لنینیاش امروزه به خرابههایی رها شده بدل شدهاند؟ در هر صورتی سرنوشت این منطقه به سنتهایش بازمیگردد. آنگونه که یک بومی محل به مولفان کتاب میگوید: «ذهنیت و پرخاشگری بازمانده از شوروی که همچنان در این منطقه جاریست، باعث ترس و فراری دادن مردم میشود.»
پرترههای هورنسترا به زیبایی رواج آش شوربایی از رواقیگری (فلسفه اصالت لذت و اصطلاحا به معنای زندگی بیقید) و افسردگی را در منطقه به تصویر میکشد. سوژههای او شامل چیزهایی مانند پیرمردی میشود که تابوت خودش را در یک آپارتمان در نزدیکی دریای سیاه میسازد، یا یک پلیس سابق که دست و پایش را از دست داده و اکنون در تختخوابش گرفتار شده، رییس اداره پست آبخازیا (کشوری که هنوز رسما وجود ندارد)، یک رقاص استر/یپت/یز که قصد دارد صحنه کارش را ترک کند و خانوادهای تشکیل دهد. سوژهها در انباری از مرگ و مخدر و فقر و آوارگی و سایه تقریبا همیشگی جنگ، پراکندهاند.
موضوع سوژه بسیار سنگین است اما فن بروگن یاس و ناامیدی را با دیدگاههایی انتزاعی عمل آوردهاست. او مثلا با یک پادشاه آفریقایی تقلبی در کنار ساحل بر روی یک تخت پوشیده از پوست پلنگ برخورد کردهاست که توریستها صف کشیدهاند تا با او عکس بیاندازند. جای دیگر او از بوی «کرم ضدآفتاب، عرق، الکل و گوشت کباب شده» میگوید که ساحل دریا را فراگرفتهاست. هورنسترا هم بخشی از تزریق سرخوشی را در جای خود به عهده گرفتهاست: پرترهای از یک زن چاق در برابر دریا، یادآور یک تبلیغ کنایی مد است و دیگری آدم مسن سرخوشی با مایوی اسپیدو که ضرب گرفته و تکان میخورد. تقریبا کم کم باور میکنید که این ولگردها سرزمینی از تفریح و سرگرمی بیپایان را تسخیر کردهاند و البته اگر عکسهای معماری بروتالیستی (زبرهکاری) دوران شوروی در صفحات مقابل قرار نداشتند، واقعا این باور در شما نهادینه میشد.
اما تفریح، وقتی که در سوچی رخ میدهد، درست بلافاصله بعد از مقادیر زیادی ودکا اتفاق میافتد. در واقعا عملا شما صدای به هم خوردن بطریهای ودکای استولی (Stoli مارک تجاری نوعی ودکا) را در پسزمینه هر یک از عکسها میشنوید. هرنسترا و فن بروگن به یک شام خانوادگی دعوت شدهبودند که در ادامه به چندین نمایش حاشیهای مستانه تبدیل شدهبود و نهایتا به آویزان شدن وارونه پدربزرگ خانواده از درخت رسیدهبود. درست به همان اندازه که چنین اتفاقی جالب به نظر میرسد و درست هم آهنگ با دیگر کلیشههای روسی، این اتفاق هم نشانگر یک ناخشنودی عمیقتر است. قفقاز شمالی سرزمینیست که زمان آن را از یاد بردهاست و ساکنانش چند قدمی پایینتر از خط فقر زندگی میکنند. جوی از ناراحتی عکسهایی را که از تفلیس و داخل آپارتمانهایش گرفتهشدهاند فراگرفتهاند. حتی اتاقهای اندرونی خانهها هم کیفیتی صنعتی دارند. با دیدن عکسها حس کردن زمختی سخت اثاثیه و سرمای مسلخ مانند هوا کاملا ساده میشود.
نماهای بیرونی هم آنچنان درخشانتر نیستند. دهکدههای قفقازی در نوعی غبارگرفتگی افسرده مشترک هستند، کارخانههای مخروبه، لجنزارهای ازلی-ابدی و چمنزارهای آسیب دیده. با این حال دوربین هورنسترا از مناظر استقبال کردهاست و حتی به زشتترین گسترههای مناظر طبیعی، شکوهی همچون نقاشیهای بزرگ بخشیدهاست. برخی از بهترین عکسهایش توسعه سوچی را از یک شهرک کنار دریا به یک زیبایی تقلبی نشان میدهد. جایی که روزگاری تپههایی عالی برای عکسهای کارت پستالی وجود داشت امروز پشت ساختمانهای بلندمرتبه نامتجانسی رفتهاست، جایی که قبلا هیچ چیز نبود امروزه یک زمین اسکیت روی یخ نورانی قرار گرفتهاست.
میتوان کتاب را با کتاب «حالا بگذارید مردان مشهور را ستایش کنیم» مقایسه کرد، کتاب عکس کلاسیکی محصول همکاری جیمز اگی نویسنده و واکر اوانس عکاس. هر چند عبارت «پروژه سوچی» نوعی تبلیغات بازاریابی است، اما در واقع نوعی کیفیت آمرانه فراتر از وزن جسمی کتاب به آن میبخشد. (کتاب ۴۱۲ صفحه است که کم نیست) چشمانداز این پروژه، چه وسعتش و چه ساده بودنش خیلی جالب است. در حالی که فقط تعداد کمی از عکسها هستند که کل یک صفحه را اشغال کردهاند، اثر تودهوار کل عکسها تاثیری مهلکتر، غزلوارهتر و جاهطلبانهتر از هر کتاب عکس دیگری در سال جاری دارد. این کتاب یک دستاورد خیلی مهم به نظر میرسد.