عکاسی سهل است، عکاسی سخت است
پل گراهام مقاله ۱۳۹۲/۰۵/۳۰

عکاسی سهل است، عکاسی سخت است

انقدر ساده‌ست که مسخره به نظر می‌رسد. انقدر ساده‌ست که اصلا نمی‌توانم شروع کنم. فقط نمی‌دانم از کجا باید شروع کرد.
George Awde, Beirut, 2009
George Awde, Beirut, 2009

در هر روی فقط نگاه کردن به چیزها است. همه ما این کار را می‌کنیم. این فقط روشی ساده برای ثبت کردن آنچه است که می‌بینید. دوربین را به آن زاویه بچرخان، دکمه را بزن. چگونه می‌تواند سخت باشد؟ تازه در این عصر دیجیتال رایگان هم هست، حتی هزینه فیلم را هم پرداخت نمی‌کنید. انقدر ساده و معمولی است که مسخره به نظر می‌رسد.

Elaine Stocki, Pedro, 2008
Elaine Stocki, Pedro, 2008

خیلی سخت است، چرا که همه جا هست، در هر مکانی، در هر زمانی، حتی همین‌جا همین الآن. همین چشم‌انداز خودکار در دستان من وقتی که دارم می‌نویسم، تصویر دستان شما وقتی که کتاب را در دست‌تان گرفته‌اید. حواستان را از این نوشته پرت کنید و خارج از این متن ببرید: همان‌جاست، آن سوی اتاق، آن طرف، این طرف. سپس ناگهان دیگر نیست. از آن عکاسی نکردید، چرا که فکر کردید ارزش عکاسی ندارد. اما حالا دیگر خیلی دیر است، آن لحظه دود شده و به هوا رفته‌است. اما یکی دیگر فرا رسید، بلافاصله. همین حالا. چون زندگی در اطراف ما جریان دارد و می‌گذرد و همین‌طور از هر سو به جلو و جلوتر می‌رود.

اما اگر همه‌جا و همه‌وقت هست و انقدر ساده است که ایجاد شود، پس ارزش آن چیست؟ کدام تصاویر اهمیت دارند؟ آیا این تصویر عکسی‌ست که برایش زحمت کشیده‌شده‌باشند، آگاهانه و کنترل شده و از قبل تصور شده باشد؟ بله. یا شاید هم چنین چیزی مصنوعی، خشک و عصا قورت‌داده‌ست؟ بعضی وقت‌ها. آیا یک اسنپ‌شات ناگهانی است که از روی هوس گرفته‌شده؟ مسلما. یا اینکه یک مشاهده بخت‌یارانه است که چند لحظه تصادفی را از روی بخت شکار کرده‌است؟ شاید. آیا بیان بصری خرد سیال است؟ دقیقا. یا شاید عصاره سال‌ها نگاه‌کردن و دیدن و فکر کردن عکاسی است؟ حتما.

Catharine Maloney, Audrey and Jay as Nick, January, 2009
Catharine Maloney, Audrey and Jay as Nick, January, 2009

زندگی در یک درس خلاصه می‌شود: اینکه تعداد تصادف‌ها و اتفاقات در زندگی آنقدر بیشتر از آن است که یک آدم بتواند بپذیرد و سرعقل بماند.

توماس پینشون، وی

خب پس من حالا چگونه به این جریان بی‌پایان معنا ببخشم، این غبار ابهامی که همین الآن و همین‌جا زندگی را فرا گرفته پاک کنم؟ چگونه از درون این مه سنگین نگاه کنم؟ چگونه از این مرز بگذرم؟ آیا می‌روم سر خیابان و از غریبه‌ها عکس می‌گیرم؟ آیا با دوست‌هایم تابلو-نمایش می‌سازم؟ آیا فقط از عزیزانم، خانواده‌ام یا خودم عکس می‌گیرم؟ یا شاید من فقط باید از زمین و صخره و درخت‌ها عکس بگیرم؟ آنها تکان نمی‌خورند، غر غر نمی‌کنند و من را پس نمی‌زنند. از خانه‌های قدیمی چطور؟ خانه‌های نو؟ آیا به مناطق جنگی در گوشه‌ای دیگر از جهان می‌روم؟ یا همین گوشه‌کنارها، اصلا از اتاقم هم بیرون نمی‌روم؟

بله بله بله، انقدر گزینه‌های زیادی دارید که انتخاب کردن از میان آنها تقریبا غیر ممکن است، اما اجازه ندهید که این موضوع جلوی شما را بگیرد.

از این موضوع آگاه باشید، اما گیرش نیافتید، آرامش خودتان را حفظ کنید، گزینه‌های شما همه چیز در همه جاست. پیدایش خواهید کرد. اما آیا نباید من یک تِم مشترک و مرتبط داشته‌باشم؟ حتما از اول مجبورم که بدانم چه کاری دارم می‌کنم؟ به نظر خیلی خوب باشد، اما شک دارم که رابرت فرانک وقتی شروع کرد می‌دانست چه کار دارد می‌کند، یا برای مثال سیندی شرمن یا رابرت ماپلتروپ یا یوجین اتگت یا ... پس نباید انتظار داشته‌باشید که از اول بدانید چه کاری می‌خواهید بکنید. هرچه برنامه‌ریزی شده و پیش‌بینی شده‌تر باشد، جا برای غافلگیری، برای اینکه جهان با شما حرف بزند، برای اینکه ایده خودش جلوی راهتان بیاید و برای اینکه ایهام و ابهام به کار نفوذ کند، کمتر خواهد بود، و خیلی اوقات اینها از قطعیت و شفافیت بسیار مهم‌تر هستند. معمولا اثر خیلی بیشتر از آنچه خود هنرمند می‌داند، حرف برای گفتن دارد.

Caitlin Price, Zdenka, 2009
Caitlin Price, Zdenka, 2009

خب! اما عکاسی من همیشه در چارچوب پروژه‌های تمیز و مرتبط نمی‌گنجد، شاید لازم باشد برای اینکه بتوانم از همه چیز در هر جا عکاسی کنم، که خیلی آزادانه‌تر و رهاتر دور این دنیا بگردم. آسمان، پاهایم، قهوه درون فنجان، گل‌هایی که همین الآن دیدم، دوستانم، عشق‌هایم. و از آنجا که اینها همه از زندگی خودم هستند، پس در نتیجه همه آنها با معنی خواهند بود. مگر نه؟ شاید. بعضی وقت‌ها جواب می‌دهد، بعضی وقت‌ها هم زیاده‌روی است. اما در واقع انتخاب با خودتان است، چرا که شما حتی آزاد هستید که بی «معنا» باشید.

«نهایتا حتی این داستان هم پوچ است، که خودش بخش مهمی از نکته مورد اشاره آن است، اگر نکته‌ای وجود داشته‌باشد، از آنجا که قرار نیست هیچ اندازه‌ای از بخش‌های دیگر نکته در آن وجود داشته‌باشد.» مالکوم لوری، گوستکیپر

خب! پس من برای فکر کردن به زمان احتیاج دارم. برای اینکه چنان آزادی‌ای را برای مدت کوتاهی به خودم بدهم. چند سالی نیاز دارم. شاید جواب را پیدا نکنم، اما دور و برِ کسانی خواهم بود که لااقل سوال را می‌فهمند، کسانی که خودشان هم به چنین مرحله‌ای رسیده‌اند. شاید من در یک مسیر اشتباهی یا با انگیزه‌هایی عوضی شروع خواهم کرد. چراکه دوربین‌ها را دوست داشتم، چرا که فکر می‌کردم عکاسی یک گزینه ساده‌است، اما مجبور شده‌ام تلاش کنم، در نتیجه روی بعضی چیزهای کوچک دست خواهم گذاشت که یک معنای کوچکی برایم داشته‌باشند، یا چیزهایی که تا حدی درست به نظر می‌رسند. اگر روی آن تمرکز کنم، شاید شروع به رشد کند، و با روش غیرقابل وصف و ساده خودش شروع به اهمیت پیدا کردن، کند. مانند عکاسی از عرب-آمریکایی‌ها در ایالات متحده به عنوان انسان‌هایی که زندگی، امید و آرزو و احساسات و خانواده دارند، هم‌جنس‌گرا و دگرجنس‌گرا، جوان و پیر، در بین آنها پیدا می‌شود، تمام انسانیتی که هالیوود هیچ وقت برای آنها قائل نشده‌است. یا جامعه سیاه‌پوستان در محله نیو هون New Haven، که به شکلی کاملا نمایشی بازی پانتومیم حدس کلمات بازی می‌کنند، جوری که درک شهودی من را به هزاران تکه منفجر کرد! یا حتی پژواک‌های تکراری خنده‌دار، آزاردهنده، غمگین از یک اسنپ‌شات از دوست پسر قدیمی‌ام. یا یک منظره ناشناس حومه‌ای در شمال ایالت به شکلی که هر تصویر خاصی را که ما به آن عادت کرده‌ایم از بین ببرد. یا ... اینکه زنان چگونه از بدن‌های ما استفاده می‌کنند تا کسی را نمایش دهند که ما باور داریم باید باشیم، یا ...

Colin Smith, Untitled, 2008
Colin Smith, Untitled, 2008

«یک رمان؟ نه! من دیگر قوت آن را ندارم. برای نوشتن رمان باید مانند یک اطلس جغرافیا دنیایی را روی دوش خود نگه داری و برای ماه‌ها و سال‌ها همین‌طور روی دوشت باشد تا مسائل و مشکلاتش خودشان را حل و فصل کنند.» - جی. ام. کوئتزی – خاطرات یک سال بد

و امیدوارم به اینکه ادامه خواهم داد و آن را گسترش خواهم داد، چرا که ارزشش را دارد. ادامه می‌دهم چون که اهمیت دارد و به نظر نمی‌رسد چیزهای دیگر مثل کارهایی که به خاطر پول انجام می‌دهم، ماموریت‌های تحریریه‌ای، عکاسی‌های مد، آنقدر اهمیت داشته‌باشند. و سپس روزی آنقدر کامل خواهد شد که بتوان باور کرد تمام شده‌است. ساخته‌شده‌است. وجود دارد. به فرجام رسیده‌است.  با روش خاص خودش، به عنوان یک مشارکت. نگرانی همه آن تلاش‌ها و خستگی‌ها و زمان‌ها و پول‌ها برطرف خواهد شد. ارزشش را داشت، چرا که یک چیز واقعی است که قبلا وجود نداشته، تو باعث شده‌ای به وجود بیاید: یک اثر حساس از هنر و قدرت و احساسات که با دنیا و هم‌نوعان تو که در آن زندگی می‌کنند، حرف می‌زند. آیا زیبا نیست؟

David La Spina, Two Boys on the Bank of the Mamaroneck River, Mamaroneck, NY, 2009
David La Spina, Two Boys on the Bank of the Mamaroneck River, Mamaroneck, NY, 2009

عالی بود . سپاس

سعیده افروخته